پروفسور و مدرس دانشگاه آلمان
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند.
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟
روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر میرود و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛ خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و آنها را غیر واقعی می دانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او گوش داد ؛ در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .
دین و مذهب ما چیست؟
یک بازرگان ایرانی که برای عقد قرارداد بازرگانی به چین سفر کرده بود،
تعریف میکرد که مدیر یکى از شرکتهاى چینى از او پرسیده بود:
«دین و مذهب شما ایرانیان چیست؟»
روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و
با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد.
شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید