زاد مـردی چاشتگـاهی در رسیـد *
در سَـرا عـدل سلیمـان در دویـد
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود ؟
گـفت عـزرائیل در مـن ایـن چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی ؟ بخواه
گـفت فـرما بـاد را ای جـان پـنـاه
تـا مـرا زینجا بـه هندستان بَرَد
بو که بنده کان طرف شد جان بَرَد *
نَک ز درویشی گریزانند خلق *
لقمهٔ حرص و اَمَل زانند خلق *
تـرس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
بـاد را فرمود تا او را شـتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا *
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگریدی تا شـد آواره ز خـان ؟
گفت من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب دیدمش در رهگـذر
که مرا فرمود حق کامروز هان !
جان او را تو بهندستان ستان !
از عجب گفتم گر او را صد پَر است
او به هندستان شدن دور اندر است *
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از کی بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال !
از کی بـربـاییم ؟ از حق ؟ ای وبال ! *